سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از هر 2 تا تبلیغ تلیویزیون یکی تبلیغ بانکه ، ولی مردم هر روز فقیر تر میشند ...

از هر 2 روز هفته یکیش تعطیله اما باز مردم افسرده تر میشند ...

از هر 2 نفر توی خیابون یه نفر لیسانس داره اما باز مردم بیکار تر میشند ...

از هر 2 تا خونه یکیش نوسازه اما مردم باز بی خانمان تر میشند ...

از هر 2 نفر یکی دماغش رو عمل کرده اما باز قیافه ها زیبا نمیشند ؛

از هر 2 نفر یکی حاجی شده اما باز مردم بی خدا تر میشند  !

 

حرف شخص خسته :

به نظر شما دلیلش چی می تونه باشه .... ؟ از نظر من .... دلایل فرهنگی و اجتماعی و تربیت خانوادگی و عدم اعتماد به نفس و نبود تفریح و شادی و ..و و همه و همه رو که بزاریم کنار .... دلیلش اصلیش آخرین خطه متنه .... دلیلش .... جایی برای نقد نمی زاره .



[ چهارشنبه 90/5/26 ] [ 7:14 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

قویترین آدم جهان اون نیست که دویست و پنجاه کیلو رو یه ضرب میزنه,

قویترین آدم جهان دختر ایرانیه

که با وجود تجاوز فردی و گروهی

و أسید پاشی و گشت ارشاد

و مزاحمهاى خیابونی و،زور گیری

و، قتل و هزار خطر دیگه

هنوزم تو این مملکت درس میخونه،

ورزش میکنه،

رانندگى میکنه،

کار میکنه،

عاشق میشه،

أعتماد میکنه،

مادر میشه

و به بچش یاد میده آدم باشه!



[ چهارشنبه 90/5/19 ] [ 5:50 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

دست خودت نیست ، زن که باشی

گاهی دوست داری

تکیه بدهی ، پناه ببری ، ضعیف باشی

دست خودت نیست ، زن که باشی

گهگهاه حریصانه بو میکنی دستهایت را ...

شاید عطرٍ تلخ و گسٍ مردانه اش ...

لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد  !

دست خودت نیست ، زن که باشی

گاهی رهایش می کنی و پشت سرش آب می ریزی

و قناعت می کنی به رویای حضورش

به این امید که او خوشبخت باشد

دست خودت نیست ، زن که باشی

همه ی دیوانگی های عالم را بلدی

من زنـــــــــم

نگاه به صـــــــدا و بدن ظریفــــم نکن

اگــــــــــر بخواهم

تمـــــــام هویت مردانه ات را به آتش خواهم کشــــــــــــید ...



[ یکشنبه 90/5/9 ] [ 1:6 صبح ] [ شیوانا ]

نظر

دیالوگ هایی که حرف دل میزنند و حرف حقیقت .... !

خدایا ! تو می دانی چه می کشیم ! از یک سو باید شهید شویم تا آینده بماند ، از دیگر سو باید بمانیم تا آینده شهید نشود ! عجب دردی است ...

بایرام: عباس آقا ! جدول بندی کردی ریشتو ! گبول باشه ! اتفاقا خوبه ها ! آفرین ! همراه با مردم ! همگام با مسئولین !

حاجی: بله! جبهه بوده! ولی برادر من ،سربسته ارض کنم ! رستم نبوده!

حاجی: جنگ رو درست نشون بدید ! نه درشت !

آمیرزا: ندیدی و نشنیدی که خیلی از مجید بدتراش ، یه شبه حر شدن ؛ و خیلی از منو تو بهتراش ، یه شبه خر ! فاصله حریت و خریت آ ، همش یه نقطه اس !

مرتضی: هممون یه جورایی اخراجی هستیم . از وقتی بابامون آدمو از بهشت اخراج کرد ! مهم اینه که مثل بابامون آدم باشیم !

مرشد: بابا خوششون اومد مردم ! چرا هر وقت ما رو دعوت می کنید مردم باید گریه کنن ! خب بخندن !

مرتضی: من برای همرنگی اومدم ... اما اگه قراره ، منم بیام و یک رنگ دیگه به رنگ هایی که اینجا هست اضافه بکنم ... همون بهتر که نباشم ........

مرتضی: اما حالا که جنگ شده و داریم به هم میپریم ... اجازه بدین من برم و به همون کسی برسم ... که قراره اگر جسمش نیست ... اسمش باشه ...

مرتضی: از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز ! زان که نبود  کار عامی جز خری و خرخری ؛ گاو را باور کننداندر خدایی عاملیان ، نوح را ، باور ندارند از پی پیغمبری !

بایرام: رفتیم اونجا ... انسانیت واقعی رو اونجا دیدیم .... مردانگی واقعی رو اونجا دیدیم ... اینکه آدم جونشو به خاطر رفیقش بده اونجا دیدیم ... الان نمی دونم چرا اینجوری شده ... همه به هم دروغ می گن ... همه دنبال اینن کلاه سر هم بزارن . خیلی دلم می خواست دوباره 20 سال بر می گشتیم به همون دوران ... چون اگه الان شعوری الانو داشتم ... از اون دوران خیلی استفاده می کردم ... ولی اون موقع فقط فکر این بودم که شربت شهادتو نخوردم ... ولی ... خوش به حال اونایی که خوردن ............

مرتضی: تصویر همین بنده خدا رو بگیرید .... زیرش بنویسید بدون شرح ...... !

حاجی گیرینف: ببین پسر جان ، یه سیاست مدار اگر بخواد کله نشه باید هوایش جمع باشه که 3 تا زیپش بسته باشه ! یکی زیپ جیبشه ... یکی زیپ دهنشه ... یکی زیپه ...... آ آ آ آ .... !

رسول: میدونم خیلی از شماها ندونسته اینجا گرفتار شدید . اما می خوام یه چیزی بهتون بگم : اگه فکر می کنید که این امامزاده شفا می ده اشتباه فکر کردید ! این بابا کور می کنه که شفا نمی ده !همین الان هم اگه می بینید اینجا بود به خاطر آقا زاده گلش بود !نه شماها ! از صد جا زنگ زدن سفارشه اینو کردن !پدر مادرتون دارن اون پایین غصه می خورن اما شما سنگ کسی رو به سینه می زنید که فقط فکر اقا زادشه !اینجور آدما مردم مردم گفتنشون تا جاییه که فقط براشون دست می زنید !اگه من نتونم آقازاده ی یه آدم دم کلفتو  اینجا نگه دارم ، ضعیف کشی هم نمی کنم !برید ... اما بدونید دارید سنگ چه کسی رو به سینه می زنید !

حاجی: هم این آقایی که زحمات این همه جانبازو ندید می گیره .... جنگو ندید می گیره .... هم شمایی که پشت این ( چفیه ) قایم شدین .... هر دوتاتون دو لبه ی یه قیچی هستین ... پشت این قایم نشو ، هر کاری دوست داری بکن ! هر حرفی هم دلت می خواد بزن !

 

حرف دل

مرتضی: میدونی وقتی ... یه نفر نفسشو هدیه می کنه یعنی چی .... !؟ نمی خوام برات قصه بگما ... چون ... ماجرای ما اونقدرام کهنه نشده که بره جزء قصه ها ... یه روزی ... یه شهری آلوده شده بود ... مثل همین شهر خودمون ... که حالا حسابی آلوده شده ... تو انقدر کوچیک بودی که یادت نمیاد . هم تو یادت نمیاد ، هم همه ی اونایی که الان کنارت وایسادن دارن تو خیابون داد میزنن .. فریاد می زنن ... حرفای دلشونو می گن . هیچ کدومتون یادتون میاد ؛ سرفه ها و دلتنگیای امروزت نشون همون روزاییه که سند افتخارشو امسال بابات ثبت کردن .... بگذریم که حالا دیگران کاپ پیروزی رو بالا سرشون بردن ... ! و امثال تو هم باور کردن ! اره ... امثال حاجی همونایی هستن که از امثال اخراجی ها معراجی ها رو ساختن . دخترم ... از عمو پیژنت بزرگتر یه شیرمرده که تو همون لحظه ، ماسکو نفسشو داد به کسی که امثال گیرینف ها ، برای همیشه اونا رو اخراجی می خواستن ...  و امروز رنگ عوض کردن ....  از همون روز ایران شد دختر خونده ی حاجی رسول .... نه ... بهتره بگم دختر خونده ی همه ی اونایی که  تو اون روزا نفسشونو دادن تا امثال تو و نسل تو ... نفس بکشن .... تو رو خدا بیاین قدر این نفس ها رو بدونیم .... !

 

به پایان آمد این دفتر ... حکایت همچنان باقیست !



[ سه شنبه 90/4/28 ] [ 10:45 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

یاداشت مترجم : ناگفته پیداست آنچه در این کتاب با عنوان خاطرات آدم و حوا آمده ، تنها حاصل ذهن و زبان طناز مارک تواین در جهت به تصویر کشیدن کشمکش همیشگی زنان و مردان است . با نگاهی تخیلی به زندگی نخستین زن و مرد تاریخ ، و با ابراز این نکته که با باور های دینی و نقلی ما منافات دارد و عمده آموزه های آن نیز بر اساس مطالب کتاب مقدس ( تورات و انجیل ) است . بی آنکه نسبتی با واقعیت داشته باشد ، افسانه است ، پیش از آنکه حقیقت باشد ، آنچنان که حضرت حافظ می فرماید :

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

درآغاز ... در تبعید ... پس از حوا

 

در آغاز :

حوا : کی ام ؟ چی ام ؟ کجام ؟ انگار دیروز بود که اومدم . حس می کنم یه تجربم ! دقیقا حس یه تجربه رو دارم ! دیروز طرفای بعد از ظهر اون یکی تجربه رو دنبال کردم تا ببینم به چه دردی می خوره ! فکر می کنم یه مرد باشه ! در مورد اون بیشتر از تموم حیوونای دیگه احساس کنجکاوی می کنم !

آدم : این موجود جدید موبلند خیلی داره مزاحم می شه ! هرجا می رم دنبالم می آد ! به اینکه کسی همرام باشه عادت ندارم !

 آدم : همه وجودش شور و شوق و حس زندگیه . وقتی یه گل جدید پیدا می کنه ، از شوق نمی تونه حرف بزنه ! حتما باید نازش کنه ، تو اغوشش بگیره و براش اسم های عاشقانه بزاره ! اون دیوونه ی رنگاست ! سنگ های ققهوه ای ، ماسه های زرد ، خزه های خاکستری ،، آسمون آبی ، ... اما تا جایی که من می دونم ، هیچ کدوم از اینا ارزش کاربردی ندارن ! اگه فقط هر چند وقت یه بار می تونست آروم بشینه و حرف نزنه ، منم می تونستم از نگاه کردن بهش لذت ببرم . مطمئنم می تونستم ! چون اون واقعا موجود زیبا و جذابیه ! لاغر اندام ، بلند و باریک و با وقاره ! یه بار وقتی با اون اندام مرمری و سفید رنگ رو یه تخته سنگ ایستاده بود و با سر به عقب خم شده و دستی که رو چشاش سایه درست کرده بود پرواز یه پرنده رو تو آسمون نگاه می کرد ، فهمیدم که زیباست ....

حوا : سعی کردم براش چنتا از اون سیبا رو بیارم ، اما نشد . فکر می کنم از اینکه به فکرشم خوشحاله ! اونا ممنوعن و اون می گه با این کار یه بلایی سرم می آد . اما اگه با این کار می تونم خوشحالش کنم ، چرا باید از اسیب دیدن بترسم !؟

آدم : بعد از طلوع آفتاب داشتم تو یه دشت سرسبز می رفتم که یه دفعه سر و صدای وحشتناکی به پا شد . همه چیز به هم ریخت و هر جونوی به بغل دستیش حمله کرد ! می دونستم معنی این اتفاق چیه ! حوا میوه ممنوعه رو خورده بود ... !!

 

در تبعید

حوا : باغ از دست رفته ف اما من اونو پیدا کردم ... پرنده ها رو به خاطر صداشون دوست دارم ، اما آدم رو به خاطر صداش دوست ندارم ! هرچی بیشتر می خونه بیشتر می فهمم که نمی تونم با صداش کنار بیام . اما بازم ازش می خوام برام بخونه ! چون دوست دارم یاد بگیرم چطور می تونم هرچیزی که اون بهش علاقه داره رو دوست داشته باشم ! صداش شیر تازه رو ترش می کنه ، اما ایرادی نداره . می تونم به خوردن اینجور شیر ها هم عادت کنم !

آدم : 10 سال بعد = اونا پسرن ! الان چنتا دختر هم داریم ! هابیل پسر خوبیه اما بهتر بود قابیل همونطور خرس می موند ! ( مربوط به روند داستانه که تو خلاصه من نیومده )

آدم : سال دوازدهم = بعد از این همه سال ، فهمیدم که اون اوایل در مورد حوا اشتباه می کردم ، زندگی کردن بیرون از بهشت ، اما با اون ، خیلی بهتر از زندگی کردن تو بهشت ، اما بدونه اونه !اولش فکر می کردم خیلی حرف می زنه ، اما الان اگه اون صدا ساکت بشه و از زندگیم بره حسابی غمگین می شم ! چقدر شیرین بود ، اندوهی که مارو به هم نزدیک کرد و پاکی قلب و لطافت روح حوا رو به من نشون داد ....... 

حوا : سال بیستم = یه شبانه روزه که خوابیده . اون روز صبح اونو تو محرابش در حالی پیدا کردیم که سر و صورتش پر از خون بود . گفت که برادر بزرگترش اونو زده . بعد دیگه هیچی نگفت و خوابید . اونو تو بسترش خوابوندیم و خونو شستیم . خوش حال بودیم که زخمش عمیق نیست و درد نداره . چون اگه درد داشت نمی تونست انقدر راحت بخوابه .....

حوا : 40 سال بعد = این دعا و ارزوی منه که باهم از این دنیا بریم . آرزوی قلب هر زنی که همسرشو دوست داره . اما اگه باید یکی از ما زودتر بره ، دعا می کنم که اون من باشم ... چون اون قدرتمنده و من ضعیفم ... چون وجود من برای اون ، به اندازه وجود اون برای من ضروری نیست ...

 

پس از حوا

آدم

     هرجا که او بود ... بهشت بود !

                                                           

                                                                   پایان

 

کتاب : خاطرات آدم و حوا ، به رواست مارک تواین ، برگردان : حسن علیشیری

آدم به جرم خوردن گندم

با حوا

شد رانده از بهشت

اما چه غم ،

حوا خودش بهشت است ...    ( عمران صلاحی )

حرف شخص خسته :

یه کتاب با قطر چند میلی متر بود که خوندمش .... هر توضیحی که بخوام بدمو تو یاداشت مترجم ، خود مترجم داده ! خلاصشو اینجا قرار دادم ؛ اما پیشنهاد می کنم ، حتما کتابشو بخرید و بخونید . خود کتاب خیلی قشنگ تره ... قیمتشم همش 3 تومنه .... خوشحال می شم نظرتونو بگین ....



[ جمعه 90/4/17 ] [ 6:57 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

<< مطالب جدیدتر ::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت