گاه یک سنجاقک
به تو دل می بندد
و تو هر روز سحر
می نشینی لب حوض
تا بیاید از راه
از خم پیچک نیلوفرها
روی موهای سرت بنشیند
یا که از قطره آب کف دستت بخورد
گاه یک سنجاقک
همه معنی یک زندگی است
حرف شخص خسته ... :
بهش می گن عادت !؟
بهش می گن وابستگی !؟
بهش می گن دوست داشتن !؟
بهش می گن عشق !؟
نمی دونم ... هر چی هست .... دارم پله هایی از اونو طی می کنم ... خدایا .... کمکم کن ......
[ سه شنبه 90/3/31 ] [ 8:55 صبح ] [ شیوانا ]
در اوزاکا، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت. مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد. قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.صاحب مغازه در پاسخ گفت:
مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است
برگرفته از کتاب باترا، پرومودا؛ رمز و راز زندگی بهتر؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات بهزاد 1387.
[ شنبه 90/3/21 ] [ 7:7 عصر ] [ شیوانا ]
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد.
وچند روز پیش را چطور؟به خاطر داری؟که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم...
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو..
سپنتا قاسمخانی
[ چهارشنبه 90/3/11 ] [ 12:51 عصر ] [ شیوانا ]
هفت سال پیش دوستم فرانک که همسایه ام نیز هست ،چند گیاه بامبو به من هدیه داد . او بامبو های زیادی در خانه ی خودش هم دارد . من از این هدیه خیلی خوشحال شدم چون عاشق بامبو هستم .به خصوص به خاطر ظرافت و عقیده ای که در مورد خوش یمن بودنشان دارم . آنها را به باغچه ی خودم بردم و در کنار حوضچه ای که داشتم کاشتم . و منتظر شدم .... انتظار ، انظار ... هیچی ! هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد ! بامبو هایی که می گویند در یک روز ، بین 60 سانتی متر تا 1متر رشد می کنند ، همان قد مانند ... یک روز معجزه ای رخ داد ! بامبو های من به معنای واقعی کلمه ، به پرواز در آمدند ، به طوری که از من هم بلند قد تر شدند ! حتی بلند تر از دکل کشتی های بادبانی . نمی توانستم باورم کنم که یعنی چه اتفاقی افتاده بود !!؟ به سراغ فرانک رفتم و از اون پرسیدم ، فرانک توضیح داد که بامبو ها ، در طی چند سال شبکه های ریشه ای در زیر زمین ایجاد می کنند ، سپس یک روز دیوانه وار قد می کشند که تقریبا بدون برگ هستند و سر انجام ، در سومین مرحله می شکفند ... ! باید صبر و شکیبایی را آموخت و مثل بامبو ها عمل کرد . بامبو وقتی به مرحله ی رشد می رسد چنان ساختار محکمی دارد ، که از فولاد مقاوم تر عمل می کند ... منبع : دوهفته نامه ی موفقیت
[ جمعه 90/2/2 ] [ 2:24 عصر ] [ شیوانا ]
پاسخ کودکی در جواب می خواهید چه کاره بشوید ؟ می خواهم فاحشه بشوم ...
مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار تکرار شده است ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع رابه این صورت پای تخته سیاه کلاس نوشتم"می خواهید در آینده چه کاره شوید؟ الگوی شما کی است ؟..." و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم... بگیرید این شغل را انتخاب کنید. انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزارها بار تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده است. یک دانش آموز نوشته بود : من دوست دارم مهندس هوا و فضا شوم ولی پدرم می گوید ام.وی.ام بهترین رشته دنیا است و خیلی پول دارد...حتما منظورش MBA است. دانش آموز دیگری نوشته بود : دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد و ...ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر انشائ یک دختر 10 ساله بود که نوشته بود:" می خواهم فـا.حـشــه بشوم " . شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده است
متن انشاء :
خوب نمی دانم که فـا.حـشــه ها چه کار می کنند ولی به نظرم شغل خوبی است. خانم همسایه ما فـا.حـشــه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است. مامان خانم همسایه را دوست ندارد. بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست. ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد. گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فـا.حـشــه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود. فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست. ... من برای این دوست دارم فـا.حـشــه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند. مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد. بعضی هایشان چند بار می آیند. بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می دانم . آن روز من تصمیم گرفتم فـا.حـشــه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند. تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند. فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند ... من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم. امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند
حرف شخص خسته :
من هیچ حرفی نمی زنم .... چون خودم وقتی این متنو بازم هیچ کلمه ای از دهانم خارج نمی شد .....فقط می دونم این موضوع خیلی جای بحث داره .....و فقط به یکی دو مورد از معذلات ومشکلات جامعه ی ما اشاره نکرده .....
از افرادی هم که ممکنه فکر کنن وبلاگ من داره به سمت فمینیسم و غیره می ره خواهشا این فکرو نکنن !!من اینو علیه آقایون محترم آپ نکردم ....فقط می خوام بگم وضع جامعه ی ما اینه !!!چه مونث ! چه مذکر !و همین بچه هان که می خوان فردای روز تو جامعه ای که ما براشون درست کردیم زندگی کنن !
شاید اگه پدر خود دار بود .... شاید اگه مادر به خودش می رسید .... شاید اگر اون زن مشکلاتی نداشت که بخواد ف.ا.ح.ش.ه بشه .... همه چیز خوب پیش می رفت .... اما بیاینو کمک کنین تا فقط شاید شاید نکنیم !بهش عمل کنیم .....
[ پنج شنبه 90/1/25 ] [ 3:55 عصر ] [ شیوانا ]