هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت : " این زن است ؛ وقتی با او رو به رو شدی مراقب باش
که ..." اما خدا هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که شیطان مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت:
"بله ، وقتی با زن رو به رو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی . سرت را به زیر افکن تا افسون
افسانه ی گیسوانش نگردی و مفتون فتنه ی چشمانش نشوی که از آنها شیطان می بارد . گوش
هایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان می شوی . از او حذر کن
که یار و همدم ابلیس است . مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرش می سوزاندت و به چاه
ویل سرنگونت می کند ... مراقب باش ... "
و من بی آنکه بپرسم ، پس چرا خداوند زن را آفرید ، گفتم :"به چشم ..."
شیطان اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که : " خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و این از لطف
خداست در حق تو . پس شکر کن و هیچ مگو ..."
گفتم : "به چشم"
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من زن ندیدم ، به چشمانش نگریستم ، و آوایش را
نشنیدم . چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا به سوی خود می خواند بنشینم ،اما از خوف
آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم .هزاران سال گذشته و من خسته و فرسوده از احساسی
ناشی از نیاز به کسی که نمی شناختم .اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر
تحمل نداشتم . پاهایم سست شد . و بر زمین زانو زدم و گریستم .
نمی دانستم چرا ؟ قطره اشکی از چشمانم جاری شد و پیش پایم به زمین نشست .
به خدا نگاهی کردم و مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی
بزنم و دردم را بگویم ، می دانست .
با لبخند گفت : " این زن است . وقتی با او رو به رو شدی مراقب باش که او داروی درد توست .
بدون او تو غیر کاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است .
من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم . نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را می پرورد ؟!
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش در آوردم . پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق
را نداری ، به چشمانش نگاه نکن ، گیسوانش را از نظر مینداز و حرمت حریم صورتش را حفظ کن
تا خودم تورا محیای این دیدار کنم."
من اشک ریزان و حیران خدا را نگریستم ، پرسیدم :
" پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟! "
خدا گفت : " من ؟ "
فریاد زدم : " شیطان آن حرف ها را زد و تو سکوت کردی ! اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا
حرفی نزدی !؟ "
خدا باز هم صبورانه و با لبخند همیشگی اش گفت : "
من سکوت نکردم ، اما تو ترجیح دادی صدای شیطان را بشنوی ، نه آوای مرا . "
و من در گوشه ای دیدم شیطان دارد همچنان حرف های پیشینش را تکرار می کند ...
[ دوشنبه 89/3/31 ] [ 9:11 صبح ] [ شیوانا ]
همه ما در خصوص پاک کردن قلب از نفرت و فواید آن و ضررهای داشتن نفرت مطالب زیادی خوانده و
شنیده ایم. اما واقعیت اینست اینکار حداقل برای برخی اصلا کار راحتی نیست و اکثر افراد اینکار را
دشوار و گاهی نشدنی بیان می کنند.
بویژه در جایی که به اصطلاح از دیگران ضربه خورده باشیم!
یا موضوعی کاملا برای ما غیر قابل قبول باشد. از بین بردن نفرت و بخشیدن دیگران اغلب در ذهن ما
مترادف با عقب نشینی و دادن امتیاز و خود آزاری است. برای همین ناخودآگاه روی آنها تمرکز می
کنیم. روش ها و راهکارهایی هم در روانشناسی و علوم دیگر ارائه شده است. نکته جالب اینکه با
استفاده از درک خوب قانون جذب هم می توان در این راه اقدامی موثر انجام داد.در اینجا ابتدا باید با
دیدی دیگر به قضیه نگاه کنیم. دید قبلی ما این است که می خواهیم با ذهن استدلالی اندازه و
درستی و نادرستی موضوع را بررسی کنیم و به قضاوت و مقایسه بپردازیم (ذهن استدلالی مشکل
را بیشتر می کند) اما دید جدید این است که می خواهیم از یک بار اضافه و موضوعی رنج آور و
حساسیت را برای همیشه راحت شویم.
طبق قانون جذب به هرچه فکر کنیم بسوی ما می آید. پس اگر نفرت داشته باشیم اتفاقات نفرت
آور بیشتری را بسوی خود فرا می خوانیم و وضع ما بدتر می شود. قوانین دیگری به نام های قانون
تدارکات و قانون توقعات هم وجود دارند که به این موضوع مربوط می شوند.
تدارکات ما آن گزینه ها و چیزهایی هستند که ما در ذهن خود می چینیم و بعدا تبدیل به رخداد
می شوند و توقعات ما آن ذهنیت هایی هستند که تبدیل به معیار شده و سپس خوشی یا
ناخوشی ما را معین می کنند.
اگر به این درک برسیم که می خواهیم از تکرار و مواجهه با آن موضوع نفرت آور جلوگیری کنیم
کارمان راحت می شود! یعنی بجای نفرت از موضوع از خود عمل نفرت بیزار شویم! پس قلب خود
را به این دلیل از نفرت پاک می کنیم که می دانیم طبق قانون جذب به هر چه فکر کنیم بسوی
ما می آید. پس اگر نفرت داشته باشیم اتفاقات نفرت آور بیشتری را بسوی خود فرا می خوانیم .
بطور مثال اگر کسی ما را رنجانده و ناراحت کرده باشد یا با اتفاق ناخوشایندی مواجه شده ایم اگر
این موضوع را فراموش نکنیم و در قلب خود نگه داریم و دائم آنرا بازگو کنیم...فرد دیگری در زمانی
دیگر همان رفتار را با ما تکرار خواهد کرد! چون خود آنرا تدارک دیده ایم!
[ پنج شنبه 89/3/27 ] [ 11:28 صبح ] [ شیوانا ]
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون
آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته
شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی
از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه
داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند .
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای
پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان
پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم،
به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم
[ پنج شنبه 89/3/27 ] [ 5:18 صبح ] [ شیوانا ]
روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور میکرد . مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و
جاده را نگاه میکرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد! امروز زیبا
ترین و باشکوهترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج میکنم!
آیا امروز باشکوهترین روز تاریخ نیست!؟ شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت:
تو از آن بالا میتوانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان
خورده و درختان دشت ریشههایشان درآمده و در فضا شناورند!؟
مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده
است!؟ اما...!
شیوانا سری تکان داد و گفت: پس من را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.
چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور میکرد. آن مرد روی بالکن نشسته
بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی میکردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با
صدای بلند گفت: استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری
و چه کودکان زیبایی شدهام. همه به وضعیت من حسرت میخورند. شما اینطور فکر نمیکنید!؟
شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو
تغییر کردهاند و مانند تو سر از پا نمیشناسند!؟
مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: البته که نه استاد! اما...!
شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقیه آدمها را هم مثل کوه حساب کن!
و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده
شیوانا شد. در حالی که چهرهاش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده مینمود، نزد شیوانا
رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانهاش زد و دلیل
ناراحتیش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزلهای آمده و تمام هستی و نیستی اش
در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی
برای زنده ماندن در خود نمیبیند.شیوانا گفت: وقتی از دیارت به این سمت میآمدی، آیا به کوه و
دشت هم نظری انداختی!؟
مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان
صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرندهها مثل همیشه بیاعتنا
به وضعیت من آواز میخوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه میدادند! شیوانا سکوت
کرد و هیچ نگفت. مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید:
اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ
نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و
کرد و آهی عمیق کشید و گفت: بله استاد! حق با شماست.
بزرگترین شادیها و سنگینترین غمها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبودهایم
و نخواهیم بود و این دنیا بیاعتنا به ما و داشتهها و نداشتههای ما به زندگی خود ادامه می
دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای
اطراف ما عملا" کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بیرحمی و بیانصافی است!
شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و
محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش
به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایشهای
ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد.
[ سه شنبه 89/3/25 ] [ 12:34 عصر ] [ شیوانا ]
پسرک از پدربزرگ پرسید : پدربزرگ ، درباره ی چه می نویسی !؟ پدربزرگ گفت: درباره ی تو پسرم !
اما مهم تر از آن مدادی است که با آن می نویسم! می خوام وقتی بزرگ شدی،تو هم مثل این مداد
باشی! پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی ندید. گفت: این هم مثل همه ی مداد هایی
است که من دیده ام . پدربزرگ گفت : بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی! در این مداد پنچ صفت
است که اگر آنها را بدست آوری برای تمام عمر آرامش داری .
صفت اول:
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید فراموش کنی که در هر حرکت، دستی وجود دارد که تو را
هدایت می کند ! اسم این دست، خداست ! او تو را یاری می دهد تا در بهترین مسیر حرکت کنی.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. هرچند این
کار باعث می شود مداد کمی رنج ببرد، اما در آخر کار نوکش باریک تر می شود و اثری هم که از
خود باقی می گذارد،ظریف تر و زیبا تر است. پس باید رنج هایی را تحمل کنی، زیرا این رنج ها باعث
می شود انسان کاملی شوی .
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم. تصحیح
یک خطا نتها کار بدی نیست، بلکه برای اینکه بتوانی خودت را در مسیر صحیح نگه داری لازم و ضروری
نیز هست.
صفت چهارم: چوب یا شکل ظاهری مداد مهم نیست.بلکه زغال درون آن اهمیت دارد.پس همیشه
مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت: مداد همیشه ردی از خود بر جا می گذارد. پس هرکاری که در زندگی ات
انجام می دهی ردی از تو برجا می ماند. سعی کن نسبت به هرکاری که انجام می دهی هوشیار
باشی و بدانی که چه می کنی ...
[ جمعه 89/3/21 ] [ 4:27 عصر ] [ شیوانا ]