سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نصایح معلم خسته ام کرده است ...

به راستی نکات بی شمار زندگی تنها درس است ؟!!

لغات و جملاتی ، حاصل تجربیات چند ساله ، که به اجبار طوطی وار

حفظ می کینم ؟!

چه فایده ؟!

از مادها و پارس ها و نکات ریز و درشت برنامه ریزی تحصیلی ،

که آینده ای پشت آن نباشد ؟!

به راستی ؛

به راستی ، مهم ترین هویت زندگی چیست ؟

درس ؟ کار؟ تحصیل ؟ ازدواج ... ؟

و در نهایت ... ؟

در آخر ... به کجا می رسیم ... ؟!!

خدا ؟!

فکر نمی کنم این پایان راه باشد ... !

" شیوانا "






[ دوشنبه 88/11/5 ] [ 6:25 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین!
یک کمی خاک که دعا یش
پر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه...
دیدن آخرین قله ی کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را درآن کاشت
خاک را...
توی دست خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی!
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟

 



[ چهارشنبه 88/10/30 ] [ 6:50 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

همه می دانند ؛

همه می دانند ، که من و تو

از آن روزنه ی سرد و عبوس

باغ را دیدیم ،

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم ...

همه می ترسند ؛

همه می ترسند ، اما من و تو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

و نترسیدیم ...



[ شنبه 88/10/26 ] [ 1:47 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

کاش می دانستم ،

زندگی با همه ی وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست !

حاصلش تن به معنا دادن و پژمردن نیست !

زندگی کردن و جاری شدن است ...

از تماشاگر آغاز حیات

تا به جایی که خدا می داند ... !

 



[ سه شنبه 88/10/22 ] [ 11:57 صبح ] [ شیوانا ]

نظر

بتازگی متوجه شدم خدا در همسایگی ما خانه دارد.

او همسایه خوبی است ما هیچ وقت از او آزاری ندیده ایم . همیشه با ما با محبت

رفتار میکند و اصول همسایگی را رعایت میکند . دیروز شنیدم  او در شمال شهر هم 

خانه ای دارد  خانه ای بسیار مجلل و باشکوه  و خیلی بزرگتر از این  خانه . با خود گفتم

حتما  اوضاع مالیش عالی است  اما چطور میتواند در هر دو خانه زندگی کند ؟ 

آیا میتواند در هر دو خانه باشد ؟

امروز فهمیدم که خدا صدها خانه دارد ، در هر گوشه ی شهر ، فرقی نمی کند . شاید در

محله ی شما هم از این خانه ها باشد ؛ مثلا با پلاک های 19،3،85 و ...  

همه اینها خانه اوست و حیرت انگیز است که بگویم او در همه خانه ها هست و به همه

همسایگانش لطف دارد و با همه آنها مهربان است . جالب است بدانیم او روزی سه بار 

همسایگانش را بخانه  اش دعوت میکند تا آنها را از نزدیک ببیند  و با آنها  گفتگو کند .

از درددلهایشان آگاه شود  و به آنها مهربانی کند . دعوت او از همسایگانش با بانگ دعوت

آغاز می شود  بانگی که با صدای بلند همسایگان را بخانه  اش فرا می خواند: 

خدا بزرگ است ، خدا بزرگ است ..... بشتابید بسوی رستگاری .... بشتابید  ...

اما  گاهی میشود همسایه ای مانند من این دعوت را نپذیرد و به یک تلفن اکتفا کند .

اونم یه تلفن بسیار کوتاه اونقدر هول هولی  که  گاهی یادم میره برسم ادب سلام کنم . 

فقط میپرسم  شما خوبی؟ منم ای بد نیستم , ممنونم از  لطف شما و خداحافظ !

خیلی ها هم مانند من سریع و تلگرافی به همسایه خوبمون زنگ میزنند و خیلی زود تماسشون

رو قطع میکنند. خیلی ها یادشون میره که زنگ بزنند اونوقت یه دفعه آخر وقت به سرشون میزنه

 ، وقتی که دیگه همه  تماسشونو گرفتند !!! که یه تک زنگ بزنند

خوب که فکر میکنم میبینم  ما خیلی نمک نشناسیم که با این همسایه خوب این طوری رفتار

می کنیم . اونیکه همیشه بیاد ماست ، اونیکه مرتب غذا های خوشمزه دم در خونمون میفرسته،

اونیکه  همیشه  اگه گرفتار بشیم تنها اونه که بدادمون می رسه و اگه شاد باشیم تنها اونه که

ازشادی ما شاده ... چطور میتونیم دعوتشو رد کنیم ؟  

 امروز حال عجیبی دارم . منتظرم . منتظر ...

   لباسهای مهمونی رو هم پوشیدم و آماده ام . آماده برای رفتن  به خونه ...  

حتی منتظرم بانگ دعوت را بشنوم . 

می خوام اونجا  مدتی دو زانو  و با ادب بشینم و خیلی آروم و بدون عجله ، شمرده شمرده

حرفامو بزنم .می خوام بگم:

منو ببخش که از تو غافل بودم و تا حالا پیشت نیومدم ، منو ببخش . تو بخشنده ترینی ,

من همیشه  ترا عبادت میکردم  اما نمی دانستم ته ته همه عبادتها فهمیدن توست .

می دانم تو از عبادتهای تو خالی خوشت نمی آید عبادتی که مارا بتو نرساند عبادت نیست 

خدایا چقدر حرف زدن باتو  آسان است !

هر وقت که می خواستم نماز بخوانم فکر میکردم یک جور ملاقات رسمی است  و باید خیلی

سنگین و رنگین , ترو تمیز بایستم و حرفهایم را با دقت و توی جمله های مشخص بگویم .

همیشه فکر میکردم با خدا بودن وقت خاصی دارد و هر جایی و با هر لباسی با خدا حرف زدن

بی ادبی است اما از این به بعد خجالت نمیکشم از اینکه دراز بکشم و باتو صحبت کنم یا

دستم را زیر چانه ام بزنم و لم بدم و بتو فکر کنم !!  

حالا خیلی راحتم این یعنی همه جوره با تو بودن یعنی همیشه با تو بودن .

خدایا ! ممنونم  که این قدر با من راه می آیی !! در آخر حقیقتش خدا ! من چیز قابل داری

ندارم . فقط یه دل شکسته به دردنخور دارم آن را می دهم بتو , فقط فراموش نکن که :

قلب فروخته شده پس گرفته نمی شود



[ پنج شنبه 88/10/17 ] [ 4:41 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت