دوستم هانسزیمر حادثه شدیدی با موتور سیکلت داشتو دست راستش از کار افتاد.
" خوشبختانه من چپ دستم "
او این را در حالی گفت که داشت با مهارت برایم یک فنجانچای می ریخت .
" چیز هایی که می توانم با یک دست انجام دهمشگفت آور است"
با وجود آن که انگشت های دستشرا از دست داده بود در کم تر از یک سال آموخت که با یک هواپیما پرواز کند.
اما یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانی ،هواپیمایش دچار مشکل موتوری شد و سقوط کرد.
او زنده ماند ، اما از سر تا پا فلج شد . من او را در بیمارستان ملاقات کردم . او به من لبخند زد.
گفت :
"چیزمهمی اتفاق نیفتاده که خیلی مهم باشد . چه چیزی است که منباید تصمیم بگیرم که انجام دهم "
زبانم بند آمده بود !
فکر کردم که دوستم دارد فقط تظاهر می کند و وقتی که من بروماو شروع به گریه کرده و به وضع خود تاسف می خورد .این ممکن است همان چیزی باشد که او در آن روز انجام داد ، امااو هنوز تمام نشده بود ...
زندگی هنوز بعضی شگفتی های ظریف برایش ذخیره کرده بود ...
او زن زندگیش را در طی کنفرانس افرادمعلول ملاقات کرد...
او یک سیستم نوشتن دیجیتال که به دستورات صوتی پاسخ می داداختراع کرد ومیلیون ها کپی از کتابی که بسط سیستم جدید نوشته بودفروخت
در پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشت :
" قبل از آنکه فلج شوم ، می توانستم یکمیلیون کار مختلف را انجام دهم ،
اما اکنون فقط می توانم 990000 تای آنرا انجام دهم
اما چه شخص معقولی بخاطر 10000 چیزی کهدیگر نمی تواند انجام دهد
نگران است ، در حالی که 990000 تاباقیمانده است
حرف شخص خسته :
[ شنبه 89/10/25 ] [ 9:54 عصر ] [ شیوانا ]