فصل اول ، قسمت دوم :
متن داستان در ادامه ی مطلب ...
به کلی قرار امشبم را از یاد برده بودم . با تردید به سمتش برگشتم .
تی شرت سفید رنگش از فرط زیر باران ماندن خیس شده بود و دانه های ریز آب ،
بینابین موهایش برق می زد ... چشمانش ... آه .. خدایا ... درد داشت و رنجیده بود!
نباید فکر بد می کرد ... نباید فکر می کرد ، بین و آن پسرک رابطه ای بوده !! نباید ...
کارت را از پشت درون جیبم کردم .
" نیما ... برات توضیح می دم ! فقط بریم بالا ... "
" این ساعت شب ، با ماشین یه پسر برگشتی خونه و موقع پیاده شدن کارتشو ازش گرفتی !!! این چه معنی می تونه داشته باشه !!؟ "
" نیما ! خواهش کردم !! "
" جواب بده ! "
" داری بهم تهمت می زنی ... !!؟ "
" خودت بگو ! باید چه برداشتی کنم !!؟ "
هیچ گاه تصورش را هم نمی کردم که عزیز ترین کسم، اینگونه ننگ بی قیدی به من ببندد.
سرم را با تأسف تکان دادم .
" برات متأسفم ... "
با دستم کنارش زدم تا وارد حیاط شوم .
" کجا ... !؟ "
با خشونت دستم را گرفت و مرا به سمت خود کشید . فریادم به آسمان رفت ! بی اختیار
دستش را شل کرد . کف دستش خونی شده بوده . با نگرانی به دستش و سپس به من
نگاه کرد ...
" باران ، چی شده !!!؟ دستت چی شده !!؟ "
با بغض نگاهش کردم ...
" نتیجه ی تهمت توئه !"
خواستم برگردم که اینبار با فشار کمتری ، سرشانه هایم را گرفت و مرا به سمت خود
برگرداند . مچ دست راستم را در دست گرفتم و با تردید آستین مانتو ام را بالا زد . بوی
خون گیجم کرد ... پارچه ای که پیرزن بسته بود کنار رفته و زخمم دهان باز کرده بود .
آهی از سر ناتوانی کشید ...
" این باید بخیه بخوره ! تو با خودت چی کار کردی دختر ... !؟! "
جوابش را ندادم .
" باید بریم درمانگاه ... "
در ماشینش را باز کرد .
" سوار شو !! "
اعتنایی نکردم که گفت :
" باشه ! من امشب خفه می شم ، تا هر وقت خودت خواستی بگی !! خوبه !!؟ حالا
سوار شو ... "
" ... "
" باران ... ! "
می دانستم دلش پر درد است . نمی خواستم بیش از این آزارش دهم . سوار شدم .
در راه به مادر خبر داد تا از نگرانی در بیاید. هرچند، به وضوح نگفت که مقصدمان کجاست!
بعد از اتمام کار دستم، همان طور که بدنم را به او تکیه داده بودم، تا ماشین همراهیم کرد.
مادر سراسیسمه در را باز کرد :
" چی شده باران ؟ چرا ان قدر دیر اومدی !!؟ "
ناگهان نگاهش روی آستین بالا رفته و دست باند پیچ شده ام افتاد . پشت دستش
زد و با نگرانی گفت :
" دستت چی شده !!؟ "
" چیزی نیسن مامان ... نگاه تیزی به نیما کردم و ادامه دادم ... تو راه برگشت از
دانشگاه کیفمو دزدیدن ... مرده چاقو داشت ... "
میان حرفم پرید . پشت دستش زد .
" ای وای ... ! ... چند تا بخیه خورد !؟ دزده فرار کرد !؟ صد بار گفتم از اون کوچه پشتیه
برنگرد ... تاریکه ... چی تو کیفت بود ؟ پس چه جوری تا خونه اومدی !؟ و ............. "
" مامان ...! مامان ...! خواهش میکنم ! "
" اوه ، آره ... راس میگی ... بهتره استراحت کنی ...نیما ؟! تو اینجا میمونی ؟! "
بی توجه به سوال مادر و نیما ، به سمت دستشویی رفتم . مانتو و مقنعه ام را با
احتیاط از تن در آوردم و داخل سبد چرک ها ریختم . آبی به صورتم زدم و کارت پسرک
را توی جیب پشت جینم گذاشتم . وقتی بیرون آمدم نیما توی اتاقم بود و مادر در حال
گرم کردن غذا . ساعت از یک گذشته بود و با تمام ضعفم بیش از غذا به خواب احتیاج
داشتم ... از مادر عذرخواهی کردم، از سلامتم مطمئنش کردم و به سمت اتاقم رفتم.
با تردید ، در را گشودم . لبه تخت نشسته بود . آرنج هایش را به زانوانش تکیه داده ،
و سرش را در دست گرفته بود . چند ثانیه ای در قاب در به تماشایش ایستادم .
سپس در را به آرامی بستم و به سمت پنجره رفتم . ساعد هایم را لبه ی پنجره
گذاشتم و به نم نم پاییزی باران خیره شدم . دلم نمی خواست این سکوت ادامه
یابد ... انگار که ذهنم را خوانده باشد ، اندکی بعد با صدای گرفته ای گفت :
" متأسفم . ولی بهم حق بده ... ما امشب ساعت 8 قرار داشتیم . می خواستیم
با هم بریم بیرون و تو بی هیچ خبری ، ساعت 12 و نیم شب ، با ماشین یه پسر
برگشتی خونه !! می دونم زود قضاوت کردم ولی واقعا نگرانت بودم ... "
با لحن آرام شده ای زمزمه کردم :
" می دونم ... "
برخواست . این را از صدای ناله ی تختم فهمیدم ! پشت سرم قرار گرفت ؛ بازوانش
را به آرامی دور کمرم حلقه ، و با دست دیگرش ، روی پانسمان گردنم را نوازش کرد.
دهانش را به آرامی کنار گوشم قرار داد .
" می دونی که دوستت دارم ، پس به گفته هات اعتماد می کنم ؛ منتظر می مونم تا
هر وقت که خودت خواستی ماجرای امشبو تعریف کنی. "
سرم را به او تکیه دادم و با آرامش پلک هایم را برهم نهادم ...
ادامه دارد ...
[ جمعه 89/6/19 ] [ 9:49 عصر ] [ شیوانا ]