سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ویرایش شد !

متن فصل اول داستان در ادامه ی مطلب :

***

خب ، همینطور که از عنوان پیداست ، دارم داستان می نویسم !

اولین داستانم !

یه سری توضیحات هست که اول می دم ،‏ بعد می ریم سراغ فصل اول !

اول این که من هنوز این داستان رو ننوشتم  و تشخصیت اول داستان ( باران ) هم از خودم سرچشمه

می گیره و رفتار های خودم ....

دارم فصل به فصل جلو می رم . پس نقد های حسابی بکنید که داستانم بهتر بشه !

دوم : من هنوز براش لوگویی طراحی نکردم‏ !‏ (شایدم نکنم !‏ بستگی داره حسش بیاد یا نه‏! )

سوم : اسم داستان آزمایشیه ... ! فصل های بعد رو که خوندین ، یه بار ازتون می پرسم ،

اسمهای پیشنهادیتونو بگین .

چهارم : ( مهم ترین نکته !!!‏ )

لطفا ! خواهشا !!! نقد های اساسی بکنید !!! هر سوالی هم داشتید ،‏بپرسید تا جواب بدم .

جواب های هر نقد و نظر رو هم تو همین وبلاگ ،‏تو بخش پاسخ مدیر می دم .

خوب دیگه .... نکته ی دیگه ای به ذهنم نمیاد !!!

اگر اومد پی نوشت می کنم‏ ...

 

 

 

 

ویرایش شد !

متن فصل یک داستان ، در ادامه ی مطلب ...

<**ادامه مطلب...**>

فصل اول :

فشار دستم را روی ساعدم بیشتر کردم . چهره ام ا درد در هم رفت ! ناله ی خفیفی

از دهان خارج شد که به سرعت آن را حبس کردم . سرم را با ضعف به پنجره ی ماشین

تکیه دادم . هنوز تیزی چاقوی جیبی مرد مزاحم را زیر گلویم حس می کردم ...

" شیشش ... ! اگر ساکت باشی قل می دم هیچ بلایی سرت نیاد ! ... آفرین ... حالا

آروم کیفتو بده بهم ... "

تنها کاری که در آن بحبوحه به ذهنم رسید ، اطاعت بود . صفتی در تضاد با من ! سردی

چاقو عذابم می داد و بر ترسم می افزود . کیف کوچک مشکی رنگم را آرام از روی شانه

ام پایین آوردم و به سمتش گرفتم . چشمان مرد از خوشحالی برق می زد ! منتظر بود

بعد از اتمام کارش بود و نبودم را به غارت برد ... کاپشن مشکی و شلوار جین رنگ و رو

رفته ای به تن داشت . کلاه بافتنی نخ نمایی هم سرش بود و با صورت کثیف و دندان

های زرد یکی در میان ، در آن شب بارانی به راستی رعب آور می نمود ... کیف را از

دستم قاپید و فشار چاقو را بیشتر کرد . گرمی خون را روی گلویم حس کردم ... با تهدید

تفهیمم کرد که به دنبالش نروم تا آسیبی نبینم . پلک هایم را به نشانه ی تأیید بر هم

زدم . چند گامی را با بی اعتمادی عقب عقب رفت ؛ به محض آنکه رویش را برگرداند

چنگ زدم تا کیفم را پس بگیرم ... دستانش کیف را محکم گرفته بود . درگیر و دار بودم

که سوزش عمیقی در ناحیه ی ساعدم حس کردم و پنجه ی مرد که هلم داد و بی هوش

شدم ...

***

چشمانم را که باز کردم کف مغازه ی لباس زنانه ای نشسته بودم . منگ می زدم ...

هراسان به اطرافم نگاه کردم . صدای پیرزنی را از سمت راستم شنیدم :

" خدایا شکرت ... "

و بعد رو به فرد سومی فریاد زد :

" بیا امیر ؛ چشماشو باز کرد ... "

امیر نامی در چهار چوب در ظاهر شد و به رویم لبخند زد . سرم را پایین انداختم .

پیرزن گفت :

" می رم برات آب قند بیارم . "

پسرک جلو آمد .

" بهترید !؟ خدا ازش نگذره ... کیفو زد و رفت ... مردم دنبالش کردن اما نتونستن بگیرنش

... چیز مهمی که توش نبود !؟ "

" کیفم !؟ "

" بله کیفتونو اون مرد زد ! "

آه ... پس نتوانستم از خودم دفاع کنم . نتوانستم حقم را پس بگیرم ...

" شما منو پیدا کردید !؟ "

" بله دخترم ... امیر داشت از مغازه برمی گشت که رو پل پیدات کرد . خون زیادی ازت رفته

بود ... این دور و برم که می دونی ... بیمارستانی نیست . با پارچه دستتو بستم . الان

حالت بهتره !؟ خونوادت در جریانن !؟ "

خونواده !!؟ وای ... الان مامان حتما سنگ کوب کرده !! یه دفعه بلند شدم . سرم گیج رفت.

دستم را به ویترین مغازه تکیه دادم ... می شه یه آژانس برام بگیرید !؟ باید برگردم خونه ...

پیرزن دهان باز کرد که بر ماندنم اصرار ورزد که پسرش به سرعت گفت :

" حتما ! فقط لطفا تا ماشین حاضر می شه ، این آب رو بخورید . "

نگاه تشکر آمیزی کردم و بروی صندلی کنار در نشستم . محتویات لیوان را به آرامی سر

کشیدم ... پیر زن هم با افکار در هم پیچیده ام همراهی کرد و در سکوت به تمیز کردن

بوتیکش پرداخت و اجازه داد اندکی آرام گیرم .

" ماشین آمادس ... "

" ممنون ... "

کیف خیالی ام را (!) روی دوشم انداختم و با تشکر از زحماتشان بیرون آمدم . ولی پسر

هم پا به پا همراهی ام می کرد . بیرون از مغازه 206 سفید رنگی بدون راننده روشن بود

و شیشه هایش زیر آن باران سیل آلسا بخار کرده بود . با تعجب به امیر نگاه کردم . قبل

از اینکه لب بگشام ، توضیح داد :

" امیدوارم انتظار نداشته باشی یه دختر خانم زخمی رو ، ساعت 12 نیمه شب ، با آژانس

بفرستمش خونه !! "

از لحن صمیمانه اش جا خوردم ! ولی سعی کردم به روی خود نیاورم ...

" اما ... "

" اما نداره ... !! "

به سمت در رفت و آن را گشود .

" خواهش می کنم سوار شید ... "

خسته بودم ... بیش از هر چیز به این احتیاج داشتم که در اتاق خودم ، روی تخت و

دور از این سرما ، آسوده بخوابم . توان نداشته ام تحلیل ته کشید ! روی صندلی که

جای گرفتم، لبخند ریز پسرک را از نظر گذراندم... !چشمانم را به قطرات باران دوخته

بودم که از شدتشان کاسته بودند . دقایقی بعد ماشین را رو به روی درب خانه نگاه

داشت . به سمتش برگشتم .

" ممنونم . اگر کمک شما نبد من الان اینجا نبودم ... "

با مهربانی پلک هایش را روی هم فشرد . دست بردم تا دستگیره ی در را بگیرم.

" این کارت بوتیکه ؛ همیشه مادرم توش کار می کنه ... راستش ... اون خیلی تنهاست

و من هم ... بیشتر ساعت روز رو کار دارم . اگر ممکنه گهگداری بهش سر بزنید ... "

با استیصال به کارت کرم رنگی که میان دو انگشتش به سمتم گرفته بود ، نگاه کردم .

بعد از مکثی کارت را گرفتم و به سرعت پیاده شدم . بوقی زد و رفت . آهی کشیدم ...

ثانیه ای بعد سایه ی چتری را روی سرم حس کردم که مرا از قطرات آرام باران در امان

نگاه می داشت . دستی به نرمی روی شانه ام قرار گرفت . صدای دردمندی با آشفتگی

زمزمه کرد :

" اگر نمی خواستی بیای می تونستی بهم خبر بدی ... تا برسی فکرم هزار جا رفت ."

خشکم زد .



[ شنبه 89/6/13 ] [ 12:51 صبح ] [ شیوانا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت