یک روز بعد از ظهر ، وقتی اسمیت در حال برگشت به سمت خانه بود ، سر راه ، زن مسنی رو دید
که سرما زده ، ماشینش تکیه داده بود و نا امیدانه برای هر ماشینی دست تکان می داد . اسمیت
ماشین رو نگه داشت و ضمن معرفی خودش به زن گفت : من آماده ام که به شما کمک کنم ! زن
گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند و من براشون دست تکون دادم، اما هیچ کدوم نایستادن!
این کار ، واقعا لطف شما رو می رسونه ... وقتی اسمیت لاستیک رو عوض کرد و در صندوق عقب
ماشین رو بست ، زن پرسید : " من چقدر باید بپردازم !؟ "
و او به زن چنین گفت:
"شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک
نفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم! اگر تو واقعا می خوای بدهیتو به من
بپردازی ، این کاریه که باید بکنی : نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !"
چند مایل جلوتر، زن به کافه ی کوچکی رفت تا چیزی بخوره و بعد به راهش ادامه بده. ولی نتونست،
بی توجه از لبخند زن پیشخدمتی بگذره که می بایست 8 ماهه بار دار می بود و از خستگی نای
ایستادن نداشت ... وقتی زن قهوه اش رو نوشید و پیشخدمت رفت تا بقیه ی صد دلارشو بیاره، با
یه صندلی خالی و کاغذی روی میز رو به رو شد . در یاداشت چنین نوشته شده بود :
"شما هیچ بدهی به من ندارید . من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک
کرد .همونطور که من به شما کمک کردم ! اگر تو واقعا می خوای بدهیتو به من بپردازی ، این کاریه
که باید بکنی : نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه ! "
[ یکشنبه 89/5/17 ] [ 12:10 عصر ] [ شیوانا ]