روزی از خواب چشم گشودم و دیدم ،
همه چیز تمام شده بود !
او رفته بود ... با کوله باری پر از غرور ...
در آن روزگار ،
چه کسی تکیه گاه امن من شده بود !؟
چه کسی نقش هر دو فرد را ، بر بوم زندگی ام ، نقش می زد !؟
چه کسی سیاه ترین روز ها را ، با نوازش دستان مهربانش ، با خورشید وجودش ،
برایم آرامش بخش می کرد !؟
...
آه ، مادرم ...
چه بگویم از این همه تلخی روزگار !؟
چگویم ، که آه سینه سوزم ، زیبا ترین حکایت از روزگار تنهاییم بود ...
اما تو
با یک دنیا شور و شوق ،
واژه ی عشق را در نگاهم مرمت کردی
نفرت را از قلبم زدودی
و امتداد حسرتم را به پایانه رساندی ...
به شکرانه ی محبت های بی کرانت ، تمامی وجودم را یک پارچه می کنم ،
و با فریادی از اعماق هستی ام ، می گویم :
نگار جان ، مادر عزیزم ، دوستت دارم !
[ چهارشنبه 89/3/12 ] [ 8:41 صبح ] [ شیوانا ]