چه بوی خوبی میدهی پاییز! رایحهی آشنایت بازهم در پیچ و خمهای هزارتوی ذهن غوغایی آفریده است. هنوز آباننشده و باراننیامده، کوچههای خیس خاطرات را بر بوم پولاندود زندگی نقاشی کردهای. هنوز هارمونی آسمان طوسی و آسفالت خاکستری و دیوارهای چرک گرفتهی شهر را نساختهای اما پیشاپیش بالهای پرواز اندیشه را سرودهای. آنقدر تحریکآمیزی که هوس میکنم شبی از شبهای بیهمتایت با قطرات بارانت شروط نمناک ببندم. راستی تو میدانی صورتکها چگونه بر آهها غالب میشوند؟ مردی را دیدم که چوبدستی تلخی در دست گرفته بود و گوسفندان را از خیالش میراند تا خوابش نبرد. بیا میهمان تقلای بیداریش باش پاییز که گوسفندان سخت خوابآورند. تو بیا «شاعری» را در قالب آیهای قرآنی در پیالهاش بریز و از زبان آن چوپان فقید برایش بازگو کن که شاعران دیوانهاند. بیا پاییز بیا که شیر این گوسفندان سخت دیوانگان را میآزارد.
مردی را میشناسم که نجوای خندهی چروکخوردهای اطراف چشمهایش زندگی میکند. سالها است که آن صدا مرا نهیب میزند که هان؟ چه در چنته داری؟ بیا روزی با هم آن کوچه باغ قدیمی شیب دار را بالا برویم، در چوبی تماما دستساز را آهسته باز کنیم، تو بوی یرگهای باران خوردهی زرد و ارغوانی را مقدمه کن، من بینظمی هیزمهای در حال سوختن را بهانه میکنم، تو سرمای آبان را اضافه کن، من خستگی راه را اشاره میکنم، بیا پاییز، بیا به دیدار پیرمردمان برویم، بیا برویم قوری قدیمیاش را از کنار آتش رها شدهاش برداریم، صدایش بزنیم تا طبق معمول شادمانیاش را از حضورمان تنها با یکی دوجملهی زبانی ابراز کند و با کمی تاخیر نزدیک ما بیاید، احوالپرسی کند، کنارمان بنشیند و چای تازه برایش بریزیم.
کودکی را میشناختم که فارغ از طعنههای بزدلانه و پنهانی آدمها، کاخ باشکوه سپیدیهای از آسیاب برگشتهی مومنین را تنها با چرایی بیپروا فرو میریخت. پاییز که میشد از پشت پنجره گنجشک ظاهرا آرام و پف کردهی نشسته روی سیم برق را تشویق میکرد که لااقل آنقدر زیبا و خوشآواز نیست که در قفسی حبسش کنند. پاییز که میشد چیزی از جنس تو بر تحسینهای ناتمام مردمانی که کارنامههای کاغذی را تحسین میکردند چیره میشد و او از خود میپرسید: «چرا کسی دغدغههای پاییزی را نمیستاید؟» پس تو اگر او را دیدی، سلام گرم من را نثارش کن!
ای پاییز، حتی لحظهای از این سالها را از یاد نبردهام. تمام ثانیههای این سالها را که تو بر زخمهای خورهمانند زندگی مینشستی و آسمان شهر را به همراه صدای قربانی شدن اشکهایت زیر چرخ ماشینها چراغانی میکردی، میتوانم در این ورقهای صفر و یکی برایت بازگو کنم. لحظهای از همنشینی گردسوزت را از یاد نبردهام. با این همه تو هنوز ستودنی هستی، هنوز بوی آمدنت، بوی پوست سوختهی گردو لابهلای برگهایی که باغبانان میسوزانند، بوی سرمای لطیفی که یحتمل نوعی اثرگذاری بر سیلان هوا است، ستودنی است.
بیا پاییز ( اندیشه )
[ سه شنبه 92/8/21 ] [ 12:18 عصر ] [ شیوانا ]