نه بهــار ، با هیچ اردیبهشتی
نه تابسـتان ، با هیچ شهریوری
و نه زمسـتان ، با هیچ اسفندی ...
اندازه پاییز
به مذاق خیابانها خوش نیامد .
پاییز ، " مهــــــــــری " داشت که بر دل هر خیابان می نشست
شیوانا
[ یکشنبه 91/12/20 ] [ 1:35 عصر ] [ شیوانا ]
بازدید کننده های عزیز ! با عرض سلام !!
می خواستم بعد یه مدت یه تشکر درست حسابی ، از " ارواحی" که در این وب رفت و آمد دارن به عمل بیارم !!
واقعا متشکرم از اینکه وبمو اینقد قابل می دونین که مطالبشو بخونین !!
ولی خدایی ، خودتونو بزارید جای من !
شاخ در نمیارین وقتی آخره هر رو میای می بینی بازدیدت بالای 40تاس !! ولی یدونه نظر هم ندارییییی !!!؟
نه خداییییی این انصافه !!!؟ چرا دل منو می شکونین آخه !!؟!
لطفا دیگه جزء دسته " ارواح " نباشین و به گروهه "بازدید کنندگان کامنت گذار" بپیوندید !!!
با تشکر فراوان !
شخص خسته
شیوانا
[ شنبه 91/12/12 ] [ 2:10 صبح ] [ شیوانا ]
فقط کافیه چندتا کلمه ی زیر شکمی با طعم
انتقادی-30-آسی و البته بیربطو پشت هم سر هم کنی،
همین کلمه های بی ربط به هم کار خودشونو میکنن،
اصلانم
لازم نیست معنی داشته باشن،
شنونده هات خودشون وانمود میکنن خیلی خیلی ...
پر مفهومنو میفهمنش ...!
بهشون تازه یه حس روشنفکریه گوندم میده !
هرکیم خواست بگه چقدر مصخره وو بی معنی،سریع بهش
میگن اوموله قرون وسطایی ...!
تازه اینطوری بهترم هست،
برات اسم اینکارو میزارن ""تابو شکنی ""...!!!
یه اسم مصخرم بزار براش اینجوری خیلی
بیشتر جلب توجه میکنه،
مثل "پریود "...!!!
البته بهتره این کلمم رو یه ریتم هی توش تکرار کنی،
اینجوری خیلی سریعتر ورد زبوناوو استتوسا میشه ...!
اگه این روشنفکریه یا تابو شکنی...واقعا دیگه روشنیه نور فکرش داره چشه منو کور میکنه ...!!!
نویسنده : HaDi
حرف شخص خسته : جدا این محسن نامجو و شاهین نجفی چی پیش خودشون فکر می کنن که به خودشون اجازه می دن ، هر چیزی رو مضمون شعرای مزخرفشون کنن و بعدم با افتخار سرشونو بالا بگیرن که ما داریم هنر آزادانه تولید می کنیم !!! پست تر از این افراد و شعر هاشون ، خودشونن ! :|
[ چهارشنبه 91/12/2 ] [ 7:0 عصر ] [ شیوانا ]
میخواستم بزرگ بشم
درس بخونم مهندس بشم
خاکمو آباد کنم
زن بگیرم
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک ,تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم ...
خوب نشد
باید میرفتم از مادرم , پدرم ,خاکم , ناموسم ,دخترم , دفاع کنم
رفتم که
دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم
[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 12:12 صبح ] [ شیوانا ]
یادمان باشد که قطعا رشد و پیشرفت مان مدیون حمایت و فداکاری دیگرانی در زندگی مان
بوده است که ممکن است فراموششان کرده ایم حتما تا آخر داستان را بخوانید ؛در انتهای این
داستان به یاد کسانی خواهیم افتاد که چقدر دوستمان داشته اند و فراموش کرده ا یم
این داستان به قرن 15 بر میگردد
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند.
برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر میبایستی 18 ساعت در روز به
هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد. در همان وضعیت
اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر
میپروراندند. هر دوشان آرزو میکردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی
خوب میدانستند که پدرشان هرگز نمیتواند آن ها را برای ادامه تحصیل
به نورنبرگ بفرستد. یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب،
دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده میبایست برای
کار در معدن به جنوب میرفت و برادر دیگرش را حمایت مالی میکرد تا
در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام
شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش
حمایت مالی میکرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر
برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت
و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی
تحصیل میکرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های
آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او
درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان
به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون
خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شامبرپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت
ایستاد و یک نوشیدنی به برادردوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی
که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:
آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا میتوانی به نورنبرگ بروی و آرزویت
را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم. تمام سرها به انتهای میز
که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش
را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک
هایش را پاک میکرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان
داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمیتوانم به نورنبرگ
بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر
دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم
درد شدیدی را حس میکنم، به طوری که حتی نمیتوانم یک لیوان را
در دستم نگه دارم. من نمیتوانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر،
برای من دیگر خیلی دیر شده... بیش از 450 سال از آن قضیه میگذرد.
هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها
و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری
میشود.
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش
به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم
چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید.
او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان
احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را
"دستان دعا کننده" نامیدند. این اثر خارق العاده را مشاهده کنید.
حرف شخص خسته :
اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق مییابندس
[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 2:20 عصر ] [ شیوانا ]