سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بتوانی با من سرخوش باشی، مرا درک کرده ای .

اگر موسیقی من دل تو را لمس کرده باشد ، کافی است . 

من اینجا نیستم تا کسی را به کیشی دیگر بگروانم :

من فقط اینجایم تا به شما کمک کنم تا قدری رقصیدن روح را فرا بگیرید.

این روحانی ترین پدیده است: رقص روح ، بدون ترس از تنبیه ، بدون طمع برای پاداشی .

همین لحظه همه چیز و همه چیز را دارد .....  

تنها جرم من این است : من در تمام دنیا فقط به یک دلیل محکوم هستم :

که افراد را وامی دارم تا با تمامیت و با شدت زندگی کنند:

بدون اینکه نگران فرمان هایشان باشند ،

بدون اینکه نگران کتاب های مقدسشان باشند ،

بی اینکه نگران خدایان و شیطان هایشان ،

بهشت ها و جهنم هایشان باشند .

فقط یک چیز باید به یاد سپرده شود ؛ و آن تا حد ممکن هشیار بودن است ،

زیرا این تو را وادار می سازد که درست برقصی :

در مکان های مناسب و با مردمان مناسب !

هشیاری تو اجازه نخواهد داد که روی انگشتان پای دیگری بپری .

تنها گناه این است . 

به نظر من، دخالت کردن در زندگی دیگری تنها گناه است ،

و تنها فضیلت این است که در زندگی هیچکس دخالت نکنی .

بگذار دیگری خودش باشد و تو نیز خودت باش ... آزادی خودت . 

به نظر من، این دیانت اصیل است .

این تنها زیارت مقدس است :

از اینجا به اینجا ، نیازی نداری که به هیچ کجا بروی.

از اینک به اینک ، نیازی نداری در زمان یا مکان سفر کنی ...

 

گزیدهای از "زیارت بزرگ از اینجا به اینجا"از"اوشو"



[ یکشنبه 89/4/20 ] [ 5:18 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

چه کسی
میگوید که گرانی اینجاست؟
دوره
ارزانی است!
چه شرافت
ارزان
تن عریان
ارزان
و دروغ از
همه چیز ارزانتر
آبرو قیمت
یک تکه نان
و چه
تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان
!

دکنر شریعتی





[ دوشنبه 89/4/14 ] [ 3:40 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

کوله پشتی اش را برداشت و رفت تا دنبال خدا بگردد. و گفت:

تا کوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.  مسافر

با خنده ای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن ... و درخت زیر لب گفت:

ولی تلخ تر از آن این است که برویو بی رهاورد بگردی.

کاش می دانستی، آنچه در جستجوی آنی همینجاست.

مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می داند !؟ پاهایش در گل است؛او هیچ گاه لذت

جستجو را نخواهد یافت.

و نشنید که درخت گفت: اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام و سفرم راکسی نخواهد دید

جز آنکه باید.

مسافر رفت و کوله اش سنگین بود هزار سال گذشت؛ هزار سال پر خم و پیچ،هزار سال بالا و

پست. مسافر بازگشت. رنجور و نا امید. خدا را نیافته بود، اماغرورش را گم کرده بود ... به ابتدای

جاده رسید. جاده ای که روزی راه را از آنجا آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بلند و بالا و سبز

کنار جاده بود. زیرسایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد . اما درخت

او را می شناخت. درخت گفت: سلام مسافر. در کوله ات چه داری!؟ مرا هم میهمان کن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام. کوله ام خالی است و هیچ ندارم.

درخت گفت: چه خوب! وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری ... اما آن روز که می رفتی در کوله

ات همه چیز داشتی. غرور کمترینش بود؛ جاده آن را از تو گرفت.

حالا در کوله ات جا برای خدا هست.

و قدری از حقیقت را در کوله ی مسافر ریخت. دست های مسافر از اشراق پر شد و چشمانش

از حیرت درخشید و گفت:

هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته ای و این همه یافته ای!

درخت گفت: زیرا تودر جاده رفتی و من در خودم.

و پیمودن خود، دشوار تر از پیمودن جاده هاست ...

                    



[ جمعه 89/4/4 ] [ 4:7 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

<< مطالب جدیدتر ::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت