سلام .
ببخشید این مدت " دقیقا " هیچ خبری ازم نبود !!
سفر بودم . الانم که می بینید! مدارس داره شروع می شه، کلی کار رو سرم ریخته!
ببخشید.در حال حاضر فرصت و ذهنیت نوشتن ادامه ی داستان رو ندارم.
اما قول که هر وقت فصل های بعد رو نوشتم می زارم.
( حالا یکی نیست بگه، مگه داستانت توفه (طوفه ؟) اس که بقیه منتظرش باشن !! )
به هر حال شرمنده ی این مدتم .
یه توضیح کوچولو در مورد آپ این دفعه ام بدم و دیگه سرتونو درد نیارم .
خیلی وقت بود داشتم دنبال یه مطلب یا متن در مورد تفاوت عشق و دوست داشتن
می گشتم. بنا به دلایل شخصی ، می خواستم عمق معنی و تفاوت های این دوتا رو بفهمم
که بر خوردم به این مطلب!خودم بی نهایت ازش لذت بردم!چیزی که می خواستم نبود اما
تعریف یه جنبه ی کناری ، از عشق یا دوست داشتنو برام کرد!
امیدوارم از دید شما هم همین باشه ...
یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد. کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش!
وقتی اونو به من داد، تأکید کرد که این کتاب مال توئه؛ مال خوده خودته؛ و من از تعجب شاخ
در آورده بودم! کهچرا باید چنین هدیه با ارزشی رو، بی هیچ مناسبتی به من بده!؟ من اون
کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.
چند روز بعد به من گفت: کتابت رو خوندی!؟
گفتم : نه. وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم: گذاشتم سر فرصت بخونمش!
لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی روزنامه ی همون زمان که تنها نشریه بود، برگشت
واومد خونه ی ما و روزنامه رو گذاشت روی میز. من داشتم نگاهی بهش می انداختم که گفت :
این مال من نیست؛ امانته، باید ببرمش. به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه
هاشو ورق زدن! سعی می کردم از هر صفحه ای ، حداقل یه مطلب رو بخونم ! در آخرین لحظه که
پدربزرگ می خواست از خونه بره ، تقریبا به زور اون روزنامه رو از دستم بیرون کشت و رفت. فقط
چندروز طول کشید که اومد پیشم و گفت :
ازدواج مثل اون کتاب می مونه !
یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هست !
اون موقعه که فکر می کنی: همیشه وقت دارم بهش محبت کنم ! همیشه وقت هست دلش رو
به دست بیارم ! همیشه می تونم شام دعوتش کنم ...! اگر الان یادم رفت یه شاخه گل به عوان
هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کار رو می کنم. هر چقدر هم اون آدم با ارزش باشه.
مثل اون کتاب ، نفیس و قیمتی . اما وقتی این باور ، در تو نیست که این آدم مال منه ، و هر لحظه
فکر می کنی که خوب ، اینکه تعهدی نداره ! می تونه به راحتی دل بکنه بره ، مثل یه شیء با ارزش
ازش نگهداری می کنی ! و همیشه دوست داری ، تا جایی که ممکنه از بودن با اون لذت ببری .
شاید فردا دیگه مال تو نباشه ! درست مثل اون روزنامه،حتی اگر هیچ ارزش قیمتی هم نداشته
باشه !!
این تفاوت عشق و ازدواجه !
[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 11:56 صبح ] [ شیوانا ]
[ جمعه 89/6/19 ] [ 9:49 عصر ] [ شیوانا ]
ویرایش شد !
متن فصل اول داستان در ادامه ی مطلب :
***
خب ، همینطور که از عنوان پیداست ، دارم داستان می نویسم !
اولین داستانم !
یه سری توضیحات هست که اول می دم ، بعد می ریم سراغ فصل اول !
اول این که من هنوز این داستان رو ننوشتم و تشخصیت اول داستان ( باران ) هم از خودم سرچشمه
می گیره و رفتار های خودم ....
دارم فصل به فصل جلو می رم . پس نقد های حسابی بکنید که داستانم بهتر بشه !
دوم : من هنوز براش لوگویی طراحی نکردم ! (شایدم نکنم ! بستگی داره حسش بیاد یا نه! )
سوم : اسم داستان آزمایشیه ... ! فصل های بعد رو که خوندین ، یه بار ازتون می پرسم ،
اسمهای پیشنهادیتونو بگین .
چهارم : ( مهم ترین نکته !!! )
لطفا ! خواهشا !!! نقد های اساسی بکنید !!! هر سوالی هم داشتید ،بپرسید تا جواب بدم .
جواب های هر نقد و نظر رو هم تو همین وبلاگ ،تو بخش پاسخ مدیر می دم .
خوب دیگه .... نکته ی دیگه ای به ذهنم نمیاد !!!
اگر اومد پی نوشت می کنم ...
[ شنبه 89/6/13 ] [ 12:51 صبح ] [ شیوانا ]
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده
و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی
رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در
یک محل نامناسب یافت . مقابلش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید:
تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟!!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه
آمده اید تا به من چه بگویید؟شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم.
آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا
دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟!! شیوانا با اطمینان گفت: البته!
لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست .
درس امروز این است:
هرگز با خودت قهر مکن. هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی
اعتنا میشوی و هر نوع بی حرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری. همیشه با خودت آشتی
باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار میکنم:
خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی ...
درس امروز من همین است.
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده
اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمیاش وارد مدرسه شده و سراغش
را میگیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب
مقابلش ایستاده است. شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت:
اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.
به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند.
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن. هرگز مگذار دیگران وادارت سازند،
دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند. خودت اولین نفری باش که در این دنیا از
حیثیت خودت دفاع میکنی.درس امروزت همین است!
گرچه گذر زمان فرصت عشق ورزیدن را دریغ نمیکند؛ اما مرگ را استثنایی نیست.
[ شنبه 89/6/6 ] [ 2:24 عصر ] [ شیوانا ]
یا چنان نمای که هستی ، یا چنان باش که می نمایی ... " بایزید بسطامی "
[ شنبه 89/5/30 ] [ 9:46 عصر ] [ شیوانا ]