سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در نیویورک ، بروکلین ، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است .

در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود ، پدر یکی از این بچه

ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
او با گریه فریاد زد:

کمال در بچه من "شایا " کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است.

اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره

ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند  ...پدر شایا ادامه داد:

به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد. کمال اون بچه در روشی

هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند ، شایا تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی

می کردند . او پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن ... ؟! پدر شایا می دونست که پسرش

بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان. اما او فهمید که اگه پسرش برای

بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه . پس به یکی از بچه ها نزدیک شد

و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت:

ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما

تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم ... درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند!

همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره!

اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم

بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه. اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و

از دست داد!  یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب

کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه

آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت می تونست به اولین نفر تیمش

بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...
اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط

اول، برو به خط اول!تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی

رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی

پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته!

توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !

شایا به سمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه

زده بودند . همین که شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد

هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18

بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده

و کل تیم برنده شده باشه...
پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند...

 

ما تا حالا تو زندگیمون چند دفعه اینجوری به کمال رسیدیم ؟؟؟؟؟!!!!

 



[ یکشنبه 89/3/16 ] [ 1:20 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای

خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم

شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش

به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد.

روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به

کارش ادامه دهد.

تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش

کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند.

روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد.

هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش

خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی

گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد.

رئیس پرسید: آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود ؟

" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟

من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود ؟

 



[ شنبه 89/3/15 ] [ 7:53 صبح ] [ شیوانا ]

نظر

روزی از خواب چشم گشودم و دیدم ،

همه چیز تمام شده بود !

او رفته بود ... با کوله باری پر از غرور ...

در آن روزگار ،

چه کسی تکیه گاه امن من شده بود !؟

چه کسی نقش هر دو فرد را ، بر بوم زندگی ام ، نقش می زد !؟

چه کسی سیاه ترین روز ها را ، با نوازش دستان مهربانش ، با خورشید وجودش ،

برایم آرامش بخش می کرد !؟

...

آه ، مادرم ...

چه بگویم از این همه تلخی روزگار !؟

چگویم ، که آه سینه سوزم ، زیبا ترین حکایت از روزگار تنهاییم بود ...

اما تو

با یک دنیا شور و شوق ،

واژه ی عشق را در نگاهم مرمت کردی

نفرت را از قلبم زدودی  

و امتداد حسرتم را به پایانه رساندی ...

 

به شکرانه ی محبت های بی کرانت ، تمامی وجودم را یک پارچه می کنم ،

و با فریادی از اعماق هستی ام ، می گویم :

نگار جان ، مادر عزیزم ، دوستت دارم !

 

 



[ چهارشنبه 89/3/12 ] [ 8:41 صبح ] [ شیوانا ]

نظر

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها

از دامنه کوه به پایین بلغزد.بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید

که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره

هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا

جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که

جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی

و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو

بیش از این هستی.

تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب

شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید

و گفت:

ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم...
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک

خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش

که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر

می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که

رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه

داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

تو همانی که می اندیشی،

هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی ، به دنبال رویا هایت برو

و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن ...

 

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

  



[ پنج شنبه 89/3/6 ] [ 10:43 صبح ] [ شیوانا ]

نظر

دخترجوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در آن  شهر دارد.

جمعیت زیادی گرد آمدند.

قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که

قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. دختر در کمال افتخار ... با صدایی

بلند تر به تعریف از قلب خود پرداخت.

ناگهان  پسری جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب  تو به زیبایی قلب من نیست.

دختر و بقیه ی جمعیت به قلب پسرنگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید.

قسمت هایی از قلب او  برداشته شده  و  تکه هایی  جایگزین آنها شده  بود.

اما آنها بدرستی جاهای خالی را پر نکرده  بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده

می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود.

مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و  با خود فکر می کردند این پسر چطور ادعا می کند

که قلب زیباتری دارد  ؟!

دختر به قلب پسر اشاره  کرد  و  با خنده  گفت تو حتما شوخی می کنی قلبت را با قلب من

مقایسه کن . قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است !

پسر گفت:

" درست است قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. 

می دانی؟ هر کدام از این زخم ها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام.

من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام . گاهی او  هم  بخشی از قلب خود را

به من داده که به جای آن تکه ی بخشیده شده قرار دادم . اما چون این تکه ها مثل هم نبوده

اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند. چرا که یادآور عشق میان دو انسان

هستند.

بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی  بخشیده ام  اما  آنها چیزی از قلب خود به من نداده

اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند اما یادآور عشقی هستند که داشته ام.

امیدوارم که آنها نیز روزی بازگردند و این شیار های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام

پر کنند ... حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست ؟ "

دختر بی هیچ سخنی ایستاد.

در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر بود به سمت پسر رفت.

از قلب سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پسر تقدیم کرد. پسر آن را گرفت و

در قلبش جای داد و   بخشی از  قلب زخمی  خود را جای  زخم قلب دختر گذاشت. 

دختر به قلبش نگاه کرد دیگر سالم نبود ....

اما از همیشه زیباتر بود.

عشق از قلب پسر به قلب او نفوذ کرده بود ...

 

 



[ شنبه 89/3/1 ] [ 6:29 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت