سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرنده گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند .

کرگدن گفت : کو ؟ کجاست ؟ من که قلب خود را نمی بینم !!

پرنده گفت : خوب ، چون از قلبت استفاده نمی کنی ، آن را نمی بینی ...

ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت ، یک قلب نازک داری ...

کرگدن گفت : نه . من قلب نازک ندارم . من حتما یک قلب کلفت دارم !

پرنده گفت : تو حتما یک قلب نازک داری ، چون به جای اینکه پرنده را بترسانی ،

لگدش کنی ، و به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی او را ببلعی ،

داری با او حرف می زنی ... !

کرگدن گفت : خوب این یعنی چه !؟

پرنده گفت : وقتی یک کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چه ؟! یعنی

اینکه می تواند عاشق شود .

کرگدن گفت : اینهایی که می گویی یعنی چی ؟

پرنده گفت : ... یعنی ... بگذار ... روی پوست کلفت و قشنگت ... بنشینم ... !!

کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت . فکر

کرد ، بهتر است ، همان جمله ی اولش را بگوید !

اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند و کرگدن احساس

کرد ، چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چه خوشش می آید !

کرگدن گفت : اینکه من دلم می خواهد تو پشت من بمانی ، اسم این دوست داشتن

است ؟!

پرنده گفت : نه ؛ اسم این نیاز است . من دارم به تو کمک می کنم ، و تو ، از اینکه

نیازت برطرف می شود ، احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ،

اما دوست داشتن مهم تر از این است ...

کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید ! روز ها گذشت ، پرنده هر روز می آمد و

پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند . ماه ها و روز ها و ...

و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت ! یک روز کرگدن به پرنده گفت :

به نظر تو ، این موضوع ، که کرگدنی ، از اینکه پرنده ای پشتش را می خاراند ،

احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟!

پرنده گفت : نه کافی نیست !

کرگدن گفت : کافی نیست چون من احساس می کنم چیزهای دیگری را هم

دوست دارم . درست است ! راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم !

پرنده چرخی زد و جلوی چشم های کرگدن پرواز کرد و آواز خواند ...

کرگدن تماشا کرد ، اما سیر نشد . کرگدن می خواست همانطور تماشا کند .

با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این پرنده قشنگ

ترین پرنده ی دنیا و او ، خوشبخت ترین کرگدن روی زمین است !

وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد یک چیز نازک از چشمش افتاد !

کرگدن ترسید و گفت : پرنده ! پرنده ی عزیزم ؛ من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم

را که می گفتی ... اما قلبم از چشمم افتاد ! حالا چکار کنم ؟!

پرنده برگشت و کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشت و گفت :

غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالمه از این قلب های نازک داری .

کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا کند ، و وقتی

تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چه ؟!

پرنده گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند !

کرگدن گفت : عاشق یعنی چه ؟!
پرنده گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد ...

کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند،

باز هم پرواز کن و او باز هم تماشایش کند و قلبش از چشمش بچکد ...

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همینطور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام

می شود . آن وقت لبخند زد و با خود گفت :

حالا که پرنده به من قلب داد ، چه عیبی دارد ؟! بگذار که من اصلا قلب نداشته

باشم ! بگذار تا تمام قلبم را برای او بریزم ....

 



[ جمعه 88/11/23 ] [ 3:40 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت