خواستند سرش را ببرند ...
خودش این را می دانست !
او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید ...
با مادرش هم همین کار را کردند ... آبش دادند و سرش را بریدند !!
ترسیده بود !
گردنش را گرفته بودند و می کشیدند ... !
قلب قرمزش تند تند می زد !
کمک می خواست ...
فریاد می زد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت !!
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند ...
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت :
چقدر قشنگ است ، اینکه قرار است خودت را ببخشی ، تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند !!
آدم ها ، سپاس گذار تو اند و قوت قدم هایشان از توست ... تاب و توانشان هم ... .
تو به قلب هایشان کمک می کنی که بهتر بتپند .
قلب هایی که می توانند عشق بورزند !
پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند !!
تو کمک می کنی تا آدم ، امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد !
تو و گندم و نور ، تو پرنده و درخت همه کمک می کنید تا این چرخ بچرخد ...
چرخی که نام آن زندگی است ...
گوسفند آرام شد اجازه داد چاقو گلویش را ببوسد ...
او قطره قطره بر خاک چکید
اما هر قطره اش خشنود بود ...
زیرا به خدا ، به عشق ، به زندگی ، کمک کرده بود ...
[ سه شنبه 89/8/25 ] [ 8:16 صبح ] [ شیوانا ]