پيام
+
اين داستان ما هم شده مثل اون داستان دو گدايي که در خياباني نزديک واتيکان کنار هم نشسته بودند. يکي صليب گذاشته بود و ديگري الله…
مردم زيادي که از آنجا رد مي شدند، به هر دو نگاه مي کردند و فقط در کلاه اوني که پشت صليب نشسته بود پول ميانداختند.
کشيشي از آنجا مي گذشت ، مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که صليب دارد پول مي دهند و هيچ کس به گداي پشت الله چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت:
رفيق بيچاره من،
شيوانا
92/3/26
شيوانا
متوجه نيستي؟ اينجا مرکز مذهب کاتوليک است.
پس مردم به تو که الله گذاشتي پول نمي دهند، به خصوص که درست
نشستي کنار يه گداي ديگري که صليب دارد.
در واقع از روي لجبازي هم که باشد مردم به اون يکي پول ميدهند نه تو.
گداي پشت الله بعد از شنيدن حرفهاي کشيش رو کرد به گداي پشت صليب و گفت:
هي “اسدالله” نگاه کن کي اومده به ما بازاريابي ياد بده؟