سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چقدر ذوق دارم الان !!! حقی که بی نتی واقعا بد دردیه !!!! البته این بی نت بدون فقط 4 ،  5 روزش به خاطر تموم شدن شارژ ADSL ! بقیش که شامل دو هفته قبل (!) و یه هفته بعد از این 5 روز می شه ، به خاطر عدم وجود شرایط مناسب بوده !!! حالا شرایط مناسب در مورد من مواردی زیر رو ایجاب می کنه !

اولین و مهم ترینش تنهایی و ارامشه خیاله ! دومیش به قول مامانم لم دادن (!) و دمرو افتادن رو لپ تاپه !!! و سومیش داشتن وقت بسیار زیــــــــــــاد !

دلم واسه جفت وب هام ، توآیلایت و سایتش ، فیس بوک و شاذه خیلی خیلی خیلی تنگ شده ! دلم می خواد همه رو با هم بغل کنم !!!!!

اگه مثن اندیشمندانه ای تو تکس هام پیدا کردم یا تو ایمیل هام بهش برخوردم همینجا ویرایش می کنم !!!

فردا هم فکر کنم واسه بار ششم ، عازم اراکم!!! برای آخرین تفریحاته قبل کنکور !!!!! قراره از امسال به بعد عین .... بخونم !! البته قراره !!!! ( شاید وسطاش بهم بخوره !!! )

شوخی کردم ....

 اینم متنه آپه این دفعه ! خودم دارم کلی باهاش کیف می کنم که متنه ضد زنان یا ضد مردان نیست !!! واقعا گاهی لازمه آدم از این بحثا دوری کنه ... من شدیدا با نوشته های زیر ارتباط برقرار می کنم ! اگه بگم عاشقشون شدم دروغ نگفتم !!!

 

 

بهنام: اعتراف می کنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش می کردم تا کارتون تموم نشه و بعد می آمدم گریه می کردم به مادرم می گفتم کار تو بود روشن کردی کارتون تموم شد!

 

لادن: اعتراف می کنم وقتی بچه بودم کارتون فوتبالیستها رو نشون می داد، من هم که بدون استثنا عاشق تک تک پسرای توی کارتون بودم، می رفتم لباسمو عوض می کردم، یه لباس خشگل و شیک می پوشیدم، تا وقتی توی دوربین نگاه می کنند، منو ببینند و عاشقم بشن!

 

نگار: کلاس اول دبستان بودم سر درس "ص" وقتی داشتم مشقاشو می نوشتم به ذهنم رسید ما تو زبان عامیانه می گیم "بارون" اما کتابیش می شه "باران"، پس صابون هم لابد صابان هست اصلش! از این نبوغ خودم کیف کردم، همه مشقامو نوشتم صابان! فرداش معلممون به شدت نبوغمو برد زیر سوال!

( عین این حرکت رو من هم در کودکی انجام داده بودم !!!! )

 

بتی: اعتراف می کنم یه با زنگ زدم 700 اپراتور ایرانسل کلی پشت خط منتظر موندم تا بعد از یک ربع یه پسره جواب داد. من هم حواسم دیگه به گوشی نبود هل شدم گفتم: سلام منزل آقای ایرانسل؟

 

اعتراف می کنم یکی از معضلات دوران بچگیم این بود که چرا من نمی تونم مثل شخصیت های کارتونی که اشک هاشون به دو طرف پرت می شد گریه کنم! کلی تلاش می کردم موقع گریه کردن مثل اونا باشم. مثلا سرمو بالا بگیرم دهنمو باز کنم یا چشامو تنگ کنم! ولی باز هم جواب نمی داد

 

من سره شکل دهانم هنگامه گریه این مشکل رو داشتم !!!! وقتی گریه می کردم  لبه پایینمو ورمیچیدم که شکله پرانتز برعکسه حالت گریه یا ناراحتیه شخصیت های کارتونی بشه !!! ... ای جانم .... J

 

چند سال پیش رفته بودم خونه بابابزرگم، از قضا تلفنشون زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم. طرف خبر فوت دوست صمیمی بابابزرگم رو داد و من 10 باری پشت تلفن گفتم خدا بیامرزدش... بعد قطع کردم، بابابزرگم پرسید چی شده؟ پیش خودم گفتم اگر الان بگم فلانی مرد، این بدبخت هم فوت می کنه! گفتم: هیچی، حسین آقا پاش شکسته... بابابزرگم هم خیلی شیک پرسید: ختمش کجاست؟!

 

ژاله: اعتراف می کنم یکی ار بزرگترین دغدغه های بچگیم این بود که چرا وقتی نماز می خونیم جلوی خدا باید چادر سرمون کنیم در حالی که تو دستشویی همه جامونو می بینه؟!

 

زهرا: اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم بابا! پام خواب رفته!

 

محمد: بچه بودم یه روز داشتیم با دختر خالم تو حیاطمون بازی می کردیم. وسط های بازی یه دفعه به من گفت محمد یه کاری می گم بکن، جون شکوفه نه نگو، گفتم باشه. گفت دست من رو بشکن. گفتم: آخه چرا؟ گفت خیلی کلاس داره آدم دستش رو گچ بگیره... گفتم: نه من این کار رو نمی کنم. از اون اصرار و از من انکار... آخر سر دیگه خسته شدم گفتم باشه. کنار استخر بودیم، استخر هم خالی بود. بدون این که چیزی بگم هولش دادم تو استخر، علاوه بر دستش، سرش هم شکست، کتفش هم جا به جا شد! چند روز بعد توی بیمارستان گفت: بی شعور! من منظورم این بود که یه کم دستم رو بپیچون مو بر داره!

 

احمد: یکی از مشکلات من در درس علوم دبستان، این بود که فک می کردم حس چشایی مربوط به چشمه، حس بینایی مربوط به بینی.

الـــــــــــــــــــهی !

 

اعتراف می کنم بچگی هام همیشه می رفتم سر کوچه، یه خرابه اونجا بود، کلی اون جا رو با دست و چوب می کندم شاید یه روزی پیداش کنم... تازه فیلم افسانه توشیشان رو دیده بودم، دنبال پول ها می گشتم!

 

اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد. من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. همسرم پا شد رفت تلفن رو جواب بده. من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم همسرم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!). از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تَق! محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا همسرم گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه!

با این بیشتر از هم ارتباط برقرار کردم !!!! =)) =))

 

امروز صبح داشتم با گوشیم حرف می زدم و در همین حال دنبال گوشیم هم می گشتم و پیداش نمی کردم!

 

اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن با یک پارچ روی تلوزیون آب ریختم تا زودتر خنک بشه.

الهـــــــــــــــــی ! بگردم .... !!!! J

 

حامد/31/تهران: اعتراف می کنم بچه که بودم مجری برنامه کودک می گفت نقاشی هاتونو واسم بفرستید، من هم نقاشی می کشیدم و از پشت تلویزیون (از اون مدل مبلی قدیمی ها) می انداختمش تو. همش هم منتظر بودم نقاشی هامو نشون بده! بعد از چند وقت تلویزیون خراب شد و تعمیر کار اومد وقتی پشتشو باز کردن...

 

شهرزاد/30/تهران: اعتراف می کنم وقتی 7-8 ساله بودم دیدم از حلزون تو باغچه مون وقتی راه می ره یه آب لزج در میاد. فکر کردم سرما خورده، رفتم پنی سیلینی که دکتر بهم داده بود رو توی سرنگ خالی کردم به حلزونه تزریق کردم که مثلا سرماخوردگیش خوب شه، حلزونه ترکید!

=))



[ یکشنبه 90/6/27 ] [ 2:54 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت