سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.  

می توانسته اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرارنداد! هرچه خواستم عطا

کرد و هرگاه خواندمش حاضرشد. اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم.

وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.چشم ها و گوش هایم را بستم تا خدا را نبینم  

و صدایش را نشنوم. من ازخـــدا گریختم بی خبر از آن که او با من و درمن بود !

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم ،نه آن گونه که

خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها بلا و

مصیبت ماندم . ازهمه کس کمک خواستم اما هیچ کس فریادم را نشنید و یاریم

نکرد.

با شرمندگی فریاد زدم :

خدایا اگرمرانجات دهی‌،اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی ، با تو پیمان می بندم،

هرچه بگویی همان را انجام دهم ! درآن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را

باورکرد و مرا پذیرفت ... نمی دانم چگونه اما درکمترین مدت خدا نجاتم داد ...

گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت و لطف بی حد تو را جبران کنم ؟

گفت : هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان درهمه حال درکنار تو هستم.

گفتم : خدایا عشقت را پذیرفتم و ازاین لحظه عاشقت هستم.

سپس بی آن که نظرخدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگیم ادامه دادم. اوایل

کار هرآن چه از او می خواستم فراهم می شد. اما ازدرون خوشحال نبودم !

نمی شد هم عاشق خدا شوم وهم به نظرات او بی توجه !

راه و روش خدا را نمی پسندیدم.

با آن چه او می گفت من به آرزوهای بزرگی که داشتم نمی رسیدم.

پس او را فراموش کردم تا راحت تر به آن چیزهایی که می خواهم برسم!

برای ساختن کاخ رویاییم از رهگذران کمک می خواستم . آنان که خدا را می دیدند

سری ازتاسف تکان می دادند و رد می شدند و آن ها که جز سنگ های طــلایی

قصـــرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آن ها نیزبهره ای ببرند که همان ها در

آخر کار از پشت خنجرها زدند و رفتند!

همان گونه ازمن گریختند ، که من از صدای خدا و وجدانم!

نا امید ازهمه جا دوباره خدا را خواندم. کنارم حاضربود!

گفتم: دیدی بامن چه کردند ؟! آنان را به جزای اعمالشان برسان ...

گفت: تو خودت آن ها را به زندگیت فراخواندی ! ازکسانی کمک خواستی که محتاج

تر از هرکسی به کمک بودند.

گفتم: مرا عفو کن . من تورا فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم. اگردستم بگیری و

بلندم کنی هرچه بگویی همان کنم . بازهم خدا تنها کسی بود که حرف ها وسوگند

هایم را باورکرد.

نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره روی پای خود ایستاده ام.

گفتم: خدایا چه کنم ؟

گفت: هیچ. فقط عشقم را بپذیر و مرا باورکن و بدان که همیشه درکنارت هستم.

گفتم: چرا اصرارداری تو را باورکنم و عشقت را بپذیرم؟!

گفت: اگر مرا باورکنی خودت را باورکردی اگرعشقم را بپذیری وجودت آکنده ازعشق

می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که درجست وجوی آنی می رسی و دیگر

نیازی نیست که خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیاندازی! دیگرچیزی

نیست که تو نیازمند آن باشی و به خاطر آن از من روی گردانی.

وقتی مرا باورکردی حرف ها و وعده هایم را باورخواهی کرد!

وقتی عاشقم شدی و باورم کردی به آن چه می گویم عمل می کنی زیرا درستی

آن ها را باورداری وسعادت خود را درآن ها می بینی!

بدان که من :

عشق مطلق ، آرامش مطلق و نورمطلق هستم و ازهرچیزی بی نیاز ...

 



[ پنج شنبه 88/11/29 ] [ 9:36 عصر ] [ شیوانا ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
چاپ تی شرت